۱۳۹۶ آبان ۱۶, سه‌شنبه






کمونیسم علمی مارکس با "عدالت اجتماعی، یا برابرگرائی مترداف نیست".
در آنچه که به بحث عدالت ,  و برابری مربوط می­شود، باید یادآور شد که مارکس در آثار و آموزهای خود بطور مشخص به تبیین این مفهوم نپرداخته است. چرا که وی در آموزه­های خود، صرفا" در پی نشان دادن ضرورت تقسیم عادلانه ­ی نعمات مادی نیست و چنین چیزی را «سوسیالیسم مبتذل» می­داند.

مارکس کمونیسم علمی و رهایی بخش را در مقابل ایده هایی، مانند، عدالت اجتماعی، اقتصادیون، نوعپروران، انساندوستان، مصلحین وضع طبقه کارگر، بانیان جمعیت های خیریه، اعضاء انجمن های حمایت از حیوانات، موسسین مجامع مسکرات و اصلاح طلبان خرده پا از همه رنگ و همه قماش، رنگارنگ بورژائی قرار داد.
هر آدمی با اندک آشنائی با مقولات سیاسی، میفهمد که پایه بحث واقعی مادی مارکس در کجاست، بر خلاف توصیه ها و تئوری پردازی های گوناگون توسط نحله های مختلف چپ که تلاش دارند تا کمونیسم علمی مارکس را با  قرار دادهای اجتماعی جان ژاک روسو و عدالت اجتماعی مخدوش کرده و مترادف قرار دهند. و برخی هم وقیحانه با شعارهای دروغین تند و تیز کوشش میکنند تا اثبات کنند که قرار داد های اجتماعی روسو همان مانیفست کمونیست مارکس و انگلس است، نه مارکس نه انگلس و نه هیچ رهبر انقلابی کمونیستی باوری به عدالت اجتماعی نداشته و ندارند. کمونیسم علم شرایط رهائی پرولتاریاست، نابودی کاپیتالیسم در کلیتش، نفی هر نوع استثمار، جامعه بدون طبقه و دولت میباشد. و هیچ ربطی به کمونیسم علمی مارکس نداشته و ندارد.
مفهوم برابری هرگز در بینش جسورانه ای که مارکس از «مرحله عالی» جامعه کمونیستی دارد، نمایان نمی گردد.
« در مرحله عالی جامعه کمونیستی، هنگامی که قید تبعیت افراد در تقسیم کار از میان برخیزد ... ، هنگامی که کار تنها وسیله زیستن نیست، بلکه در نفس خود به نخستین نیاز جامعه تبدیل می شود، هنگامی که با رشد متنوع افراد نیروهای مولد نیز رشد می یابند و همه منبع ثروت جمعی به وفور جهش می کند، آنگاه تنها افق محدود حقوق بورژوایی قاطعانه در نوردیده می شود و جامعه می تواند بر روی پرچم خود بنویسد: «از هر کس به اندازه استعداد اش و به هر کس به اندازه نیازش»
مارکس از جمله در یازدهمین تز خود درباره­ فویرباخ تصریح کرده است که: " فیلسوفان صرفا" جهان را گوناگون تفسیر کرده­ اند، اما موضوع بر سر تغییر آن است."

سوسيالیست های قرن نوزدهم سوسیالیسم را چون آرمانی می ديدند که بدست آمده وتحقق آن را نتيجه محض نيت خوب بشری می دانستند. اين آرمانشهر طبقه حاکم بود. سهم پيگرانه مارکس وانگلس، درک استادانه علمی آنها ازضرورت مادی نابودی سرمايه داری وتحقق يافتن کمونيسم بود. و اين امر تصادفی نيست که مارکس زمانی که سعی نمود که چکيده کارش را در عباراتی چند بيان کند بر روی مکانيسم تاريخی صعود و نزول شيوه های مختلف تولیدی که بشريت طی نموده بود، متمرکز گرديد : " انسانها طی توليد اجتماعی خود بطور قطع پای در مناسبات معينی می گذارند که مستقل از اراده آنهاست، يعنی مناسبات توليدی متناسب با مرحله معينی از رشد نيروهای توليدی مادی خود. کل اين مناسبات توليدی تشکيل ساخت اقتصادی جامعه يعنی شالوده واقعی آن را ميدهد که برپايه آن روبنای حقوقی و سياسی جامعه بر پا مي گردد و اشکال معين شعور اجتماعی در رابطه با آن قرار ميگيرد، شيوه توليد زندگی مادی تعيين کننده شرايط روند عام زندگی اجتماعی سياسی و فکری است، شعور انسانها هستی اجتماعی آنها را تعيين نمیکند، بلکه این هستی اجتماعی شان است که شعور آنان را تعيين ميکند. نيروهای توليد مادی جامعه در مرحله معينی از رشد خود با مناسبات توليدی موجود يا مناسبات مالکيتی که در چهار چوب آن، تا آن مرحله از رشد خود عمل نموده اند- اين دو در قاموس اصطلاحات حقوقی به يک معنی بيان ميشوند در تضاد می افتنند، اين مناسبات که از بطن اشکال رشد نيروهای مولده بيرون می آيند به دست و پای آنان زنجير می زنند، در اين موقع يک دوره انقلاب اجتماعی فرا ميرسد، تغييرات حاصله رد پايه های اقتصادی دير يا زود منتهی به دگرگونی کل روبنا ميگردد. در بررسی اينگونه دگرگونيها همواره بايستی ميان دگرگونی مادی شرايط اقتصادی توليد که همانا دقت علوم طبيعی قابل اندازه گيری است و دگرگونی اجتماعی، سياسی، مذهبی، هنری يا فلسفی-خلاصه اشکال ايدئولوژيکی که انسان از طريق آنها به اين تضاد واقف شده و برای از بين بردن آن به نبرد بر می خيزد- تفاوت قائل شده، همانطور که يک فرد به استناد نظر وی نسبت بخودش قضاوت نميشود، همانطور هم يک چنين دوران دگرگونی را نمی توان به استناد شعور آن نسبت به خودش قضاوت نمود، بلکه بر عکس اين شعور را بايستی بر مبنای تضادهای زندگی مادی، يعنی تعارض موجود بین نيروهای اجتماعی توليد و مناسبات توليدی توضيح داد.
نابودی کار بیگانه شده در نابودی بیگانگی مذهبی است
دین، خانواده، دولت، حقوق، اخلاق، علوم، هنر و غیره، اشکال ویژه تولید میباشند و تحت سلطه قانون عام آن قرار دارند. نابودی مثبت مالکیت خصوصی بعنوان تصاحب زندگی انسان به همین علت نابودی مثبت کلیۀ بیگانگی ها، یعنی بازگشت انسان از دین، خانواده، دولت و غیره به هستی انسانی یعنی هستی اجتماعی اوست. بیگانگی مذهبی بمثابه چنین چیزی تنها به حیطۀ شعور و وجود داخلی انسان راه می یابد. لیکن بیگانگی اقتصادی، بیگانگی زندگی واقعی است- که نابودی اش هر دو جهت را در بر میگیرد. قابل فهم است که حرکت در نزد بسیاری مردمان آغاز اولیۀ خود را از آنجائی شروع کرده است که آیا زندگی حقیقی شناخته شدۀ مردم بیشتر در شعور و یا در دنیای خارجی جریان می یابد و بیشتر زندگی فکری است یا واقعی، کمونیسم فوراً با لامذهبی (اون) [1] آغاز میشود. اما لامذهبی خیلی- مانده است تا به کمونیسم برسد. بطوریکه آن لامذهبی هم هنوز انتزاعی بیش نیست- به همین سبب انساندوستی لامذهبی ابتداً فقط ( بصورت) یک انتزاع فلسفی انساندوستی باقی میماند که ( انساندوستی) کمونیستی را به همان نسبت واقعی و بلاواسطه تحت تاثیر قرار میدهد. (مارکس- دست نوشتهای اقتصادی-فلسفی سال ۱۸۴۴-آوریل تا اوت ۱۸۴۴)   1- رابرت اوون، سوسیالیست تخیلی، ۱۸۵۸- ۱۷۷۱
کمونیسم : ( کمونیسم مارکسی) عبارتست از علم شرایط رهائی پرولتاریا « انگلس اصول کمونیسم »
بر اساس آنچه که تاکنون مشاهده شده، معمولاً از نوشته های مارکس در مناسبت های گوناگون از موضع منافع طبقاتی با درک های اکونومیستی، جبرگرایانه، و یا اومانیستی استنباط میگردد. تفسیر کننده افکار مارکس، بنابر تعبیر و تفسیر خاص خود، جنبه هایی از آرا مارکس را برجسته ساخته و با اهدافی که خود ترغیب میکند به تعبیر و تفسیر ویژه خویش از آن می پردازد. آنچه ما تاکنون مشاهد کرده ایم، پراکندن توهمات و خیا لات بجای اندیشه های رهائی بخش مارکس بوده است.
بنابراین باید مارکسیسم را آنطور که انگلس در اصول کمونیسم (( کمونیسم علم شرایط رهائی پرولتاریاست)) بیان کرده، یعنی دیدگاه علمی آن را مورد بررسی قرار داد. و سخن آخر آنکه مارکس را و بعبارت بهتر، مارکسیسم را نباید حرف آخر دانست. چرا که اگر این باشد میبایست مانند همه دگماتیست ها سرنوشت مختوم بشریت را در آخرین کلام، ( تئوری مارکس) خلاصه کرد و به دامان مطلق گرائی پناه برد. تئوری های علمی مارکس بمثابه شروع غلیان اندیشه رهائی بخش است که انسانهای دوران حاضر بایستی سامانش دهند، و آیندگان به سرانجامش رسانند هر نظری که تبدیل به حرف آخر شود، تقدس ببار می آورد و قدرت تقدیس، اطاعت را می آفریند، پس هیچ حرفی کلام آخر و تئوری پایان اندیشه ها نیست سخن رهائی بخش تنها آغاز آنست، بویژه آنکه تئوری های علمی و رهائی بخش کمونیسم مارکسی در میان باشد.
انقلاب پرولتری ازنظرمارکس فرآیندعمل نقد جامعه سرمایه داری واز خودبیگانگی منتج ازآن میباشد. نظام سرمایه داری- با گسترش حوزه تولیدی وسیع خود به سراسرجهان انتقال یافته و تمامی روابط اجتماعی ماقبل خود را تحت شعاع قرار داده است. این نوع روابط، واقعیتی مسخ شده در نظر افراد جامعه متجلی می سازد، چنانکه اینان به روابط واقعی بین خود بصورت روابط بین اشیاء بی جان می نگرند و در این قالب نظاره می کنند.
نقد عمیق تئوریک این واقعیت مسخ شده، پراتیک عملی خود را در پیوند با حرکت انقلابی پرولتاریا می یابد. پرولتاریا در روند تبدیل شدنش به طبقه و در تقابل رو در رو با بورژوازی، آن هم بمثابه یک طبقه، این روابط مسخ شده را به چالش گرفته و در روند این نقد عملی انقلاب پرولتری، جامعه انسانی حقیقی را متجلی میسازد. در این شرایط انسانها در مییابند که جامعه و هر آنچه مادی و ذهنی است فقط و فقط حاصل عمل و فعالیت آگاهانه خود آنها بوده و از آسمان به زمین نازل نگشته است. انسانها پرنسیب و انسانیت خود را از روابط اجتماعی کسب می نمایند.
به بیان مارکس، چنین جامعۀ کمونیستی در حقیقت آغاز تاریخ بشریت است، تاریخی که با عمل آگاهانه آنها همراه است.
پرولتاریا با بقدرت رسیدن خود، نابودی نظام سرمایه داری، انحلال طبقاتی خود و تمام طبقات دیگر را به همراه خواهد آورد. وقتی پرولتاریا پیروز گردد بهیچوجه طرف مطلق جامعه نخواهد بود، زیرا او فقط با الغاء خود است که به پیروزی می رسد.
طبقه انقلابی باید منافع خود را بمثابه منافع کل اعضای جامعه معرفی نماید و ایده های خود را عمومیت بخشد. او از نخستین لحظه نه فقط بمثابه یک طبقه بلکه بعنوان نماینده کل جامعه وارد میدان مبارزه طبقاتی علیه مناسبات حاکم می گردد. تحول این دید نظری انقلابی مارکس از پرولتاریا که در اوائل دهه ١۸٤٠ آغاز گشت همواره محور تئوریهای مارکس بعد از این دوره را تشکیل می دهد.
انقلاب پرولتری ازنظرمارکس فرآیندعمل نقد جامعه سرمایه داری واز خودبیگانگی منتج ازآن میباشد. نظام سرمایه داری- با گسترش حوزه تولیدی وسیع خود به سراسرجهان انتقال یافته و تمامی روابط اجتماعی ماقبل خود را تحت شعاع قرار داده است. این نوع روابط، واقعیتی مسخ شده در نظر افراد جامعه متجلی می سازد، چنانکه اینان به روابط واقعی بین خود بصورت روابط بین اشیاء بی جان می نگرند و در این قالب نظاره می کنند.
نقد عمیق تئوریک این واقعیت مسخ شده، پراتیک عملی خود را در پیوند با حرکت انقلابی پرولتاریا می یابد. پرولتاریا در روند تبدیل شدنش به طبقه و در تقابل رو در رو با بورژوازی، آن هم بمثابه یک طبقه، این روابط مسخ شده را به چالش گرفته و در روند این نقد عملی انقلاب پرولتری، جامعه انسانی حقیقی را متجلی میسازد. در این شرایط انسانها در مییابند که جامعه و هر آنچه مادی و ذهنی است فقط و فقط حاصل عمل و فعالیت آگاهانه خود آنها بوده و از آسمان به زمین نازل نگشته است. انسانها پرنسیب و انسانیت خود را از روابط اجتماعی کسب می نمایند.
به بیان مارکس، چنین جامعۀ کمونیستی در حقیقت آغاز تاریخ بشریت است، تاریخی که با عمل آگاهانه آنها همراه است. 
کمونیست ها برای جامعه و جهانی مبارزه میکنند: عاری از هرگونه دولت، بدون روابط پول، فاقد طبقات، عاری از هر نوع ستم و استثمار، بدون هرگونه مرز و ملیت، جامعه ای به گفته مارکس: که در آن تکامل آزادنه هر فرد شرط آزادانه همگان است.




هیچ نظری موجود نیست: