۱۳۹۶ آبان ۱۷, چهارشنبه







آیا بر اساس آنچه که ادعا میشود، همۀ ما حقیقت را بیان میکنیم ؟

مثلاً وقتی بیان میداریم که: لنین رهبر انقلاب اکتبر و بینانگذار حزب بلشویک بود، یک حقیقت عینی را اعلام میداریم. نقطه مقابل حقیقت عینی دروغ است. مثل اینکه بگویم کاپیتالیسم قادر است اسثتمار را در جامعه ملغاء کند، حکمی که صادر کرده ایم با واقعیت منطبق و مناسب نیست، خلاف واقع و یک دروغ محض است.!
شایان ذکر است که در اینجا قصد بر این نیست تا اشخاص و احزاب سیاسی را مورد راستی آزمائی قرار دهیم، بلکه هدف این است تا با طرح بحث، تلنگری به عناصر یاده شده زده شود. البته انتظار معجزه هم نداریم، اما از تلاش نباید باز ایستاد.
حقیقیت، تطابق واقعیت عینی خارجی با تصاویری که در ذهن ما مترسم میشود حقیقیت نام دارد. به بیان دیگر هرگاه احساس و ادراک حس و تصورات و مفاهیمی که از آنها ناشی میشود با موضوع شناخت و آگاهی مطابقت داشته باشد یعنی بشکل معنوی خاص، ویژگیهای موضوع شناخت، آگاهی و مضمون مشخص آنرا منعکس کند ما با حقیقیت سر و کار داریم. اگر آنها را مسخ نماید و بنا درست منعکس کند ما با گیجی و گمراهی سر و کار داریم. در نظریه حقیقت از دیدگاه مارکسیستی، باید به چند مولفه مهم توجه داشت؛ مثل حقیقیت عینی، حقیقت مطلق و نسبی، که آنها را باید از هم تشخیص داد. 

حقیقت عینی، آن چنان مضمون تصاویر حسی  یا عقلی در شعور ماست که با موضوع پژوهش توافق دارد و بدان وابسته است و بوسیله ان تعریف میشود. مثلاً وقتی بیان میداریم که: لنین رهبر انقلاب اکتبر و بینانگذار حزب بلشویک بود، یک حقیقت عینی را اعلام میداریم. نقطه مقابل حقیقت عینی دروغ است. مثل اینکه بگویم کاپیتالیسم قادر است اسثتمار را در جامعه ملغاء کند، حکمی که صادر کرده ایم با واقعیت منطبق و مناسب نیست، خلاف واقع و یک دروغ محض است. برای آنکه حکمی حقیقت عینی باشد، کافی نیست که از جهت منطق صوری اجزاء و عناصر آن با هم بخوانند و به اصطلاح دارای انتظام درونی منطقی باشند. بلکه باید این حکم با آنچه که منعکس کننده آن است تطبیق داشته باشد، زیرا مضمون حقیقت به انسان و فکرش وابسته نیست بلکه به واقعیت مستقل از انسان وابسته است. انسجام منطقی البته یکی از نشانه های مهم صحت و حقیقت مضمون و شرط لازم است ولی کافی نیست. ممکن است سیستم های سفسطه آمیزی مبتنی بر انتزاعات میان تهی از جهت انسجام منطقی مناسب باشد ولی با واقعیت نامناسب است. در فلسفه اسکولاستیک غالباً مباحث دارای انسجام منطقی بود ولی چون مبتنی بر یک مشت مقولات و احکام بیهوده و نادرست بود، حقیقت عینی نبود.

حقیقت مطلق و حقیقت نسبی؛ حقیقت مطلق یعنی شناخت کامل و جامع در باره مبحث معین که بدان تنها در پروسه بی پایان حرکت فکر میتوان دست یافت. و اما حقیقت نسبی یعنی شناخت ناکامل و ناقص و جزئی که باید در آینده دقیقتر، کامل تر و عمیق تر شود. البته حقیقت نسبی نیز حقیقت است و انعکاس واقیعت عینی است ولی انعکاس تمام و کامل همه اجزاء  و عناصر واقعیت عینی نیست. با آنکه شناخت ما بطور کلی نسبی است ولی در آن عناصری از آینده رد نخواهد شد و کماکان بقوت خود باقی خواهد ماند وجود دارد. این عناصر جداگانه را نیز حقیقت مطلق میخوانند، بطور مثال حکم که ماده در زمان و مکان وجود دارد.

لنین پیرامون حرکت دیالکتیکی تفکر ما برای درک واقعیت جهان چنین نوشت: شناخت عبارتست از انعکاس طبیعت در شعور انسان، ولی این انعکاس یک انعکاس ساده، بلاواسطه و تمام وکمال نیست بلکه پروسۀ یک سلسه انتزاعات و تشکل مفاهیم و قوانین و غیره است و این مفاهیم و قوانین بشکل مشروط و تقریبی قانونمندی عام طبیعت همیشه جنبنده و روینده را در برمیگیرد. انسان نمیتواند همۀ طبیعت را تماماً در کلیت بلاواسطه اش احاطه کند و منعکس نماید، بلکه تنها میتواند بطورپایدار نزدیک شود، انتزاعات، مفاهیم قوانین و منظره جهان و غیره را بوجود آورد. 

این ژرفش و تعمق دائمی شناخت ما و انتقال از شناخت سطحی و تقریبی به شناخت دقیقتر و عمیقتر، انتقال از ماهیت های اولیه به ماهیت های ثانویه و الی آخر انتقال از پوسته روئین به پوسته زیرین که بتدریج انجام میگیرد در حکم تراکم هستهای حقایق نسبی است. هر قدر هم که شناخت ما دقیقتر شود و یا تغییر یابد تمام آنچه که ارزشمند است یعنی به هسته های شناخت مطلق تعلق دارد در تکامل بعدی علم بمثابه ارثیه ای گرانبها باقی میماند. این اصل وراثت و ادامه کاری در شناخت دارای اهمیت بزرگی است و حاکی از آنست که هیچ تئوری نوینی نمیتواند با نفی بیهوده و مطلق نظریات گذشته بوجود آید.   چنین است دیلکتیک حقیقت مطلق و حقیقت نسبی.

حقیقت مشخص، حقیقت تجریدی نیست، مشخص است یعنی واقعیت را در لحظات معین حرکت، در چارچوب زمانی و مکانی آن بررسی میکند. حقیقت مشخص حقیقتی است که شرایط ویژه ای را که موضوع شناخت و آگاهی ما در آن شرایط وجود دارد و نیز این نکته را که این موضوع شناخت در تحول و تغییر است در نظر میگیرد.
لنین در این باره میگوید: اگر یک کمونیست بسرش بزند که به کمونیست بودن خود بنازد ( تازه مشروط بر اینکه این کمونیست به آگاهی طبقاتی مسلح باشد )  بر این اساس که نتایج و احکامی حاضر و آماده ای را در دست دارد و به جدی ترین زحمات و تلاش بزرگ دست نیازد و فاکت ها را (که موظف است به آنها برخوردی نقادانه داشته باشد) بررسی نکند، یک چنین کمونیستی بسیار موجود حقیری است و چنین روش سطحی نگری مسلماً برای وی هلاکتبار است.

بنابراین جانشین کردن احکام و نتایج ابدی برای بررسی واقعیت مشخص کار را به دگماتیسم ( جزم گرائی) میشکاند. در عین حال اگر کسی نسبیت حقایق را مطلق سازد و به جهت ثابت و پایدار، به هسته های مطلقیت در حقایق توجه نکند و تصور کند که هیچ چیز پایدار در شناخت و آگاهی انسانی وجود ندارد دچار نسبیت گرائی شده است. چنین کسی ناچار به شک و یاس و بی اعتقادی گرفتار میگردد. دگماتیسم و نسبی گرائی هر دو خطای جدی فکری است و باید از آنها بشدت احتراز کرد و حد درست و اصولی انتقادی را در پروسه شناخت و آگاهی مراعات کرد.

هیچ نظری موجود نیست: