۱۳۹۶ مرداد ۱۴, شنبه





کمونیسم نه از اصول، بلکه از واقعیات منشاء میگیرد. کمونیسم آئین نیست، جنبش است. « فردریش انگلس»




مفهوم آگاهی در آراء مارکس، ماتریالیست های بورژوائی آگاهی را همچون یک پدیده فردی مشاهده می نمودند که از برخورد درک حسی، عوامل فیزیکی و عوامل متابولیک ( مثلاً رژیم غذائی) بر فیزیولوژی وجود بشری منفرد حاصل میشود. لیکن مارکس به این راز پی برد که آگاهی، در وهلۀ نخست، نه یک مورد مربوط به فیزیولوژی، بلکه یک پدیدۀ اجتماعی و تاریخی است، و گوناگونی های آگاهی با تفاوتهای اجتماعی بخصوص موقعیت طبقاتی در جامعه مرتبط است. ماتریالیسم مارکس نه از هستی انسان های منفرد بورژوازی، بل از هستی اجتماعی طبقات و روابط اجتماعی آغاز میگردد: مجموع این روابط تولیدی، ساختار اقتصادی جامعه را بنیان می نهد بنیان واقعی... که با اشکال معین آگاهی اجتماعی مطابقت دارد... این شعور انسان نیست که هستی شان تعیین میکند بلکه بر عکس، این هستی اجتماعی شان است که شعورشان را تعیین میکند. ( مارکس مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی) 
ماتریالیسم دیالکتیک مارکس، هنگامیکه ماتریالیست های بورژوائی، انسان منفرد را بدینگونه می دیدند که منفعلانه تاثیرات حسی را دریافت نموده، و آنگاه به لحاظ فیزیولوژیکی آنها را به شعور و آگاهی بر گردانده میشوند، مارکس بر این استدلال بود که مشاهدات مادی خام، در اندیشه گی دریافت کننده گانش فعالانه بازسازی و به شکل شعور در می آید، که آنهم به نوبۀ خود بر مشاهدات تجربی اثر متقابل میگذارد. این همان معنای تزهایی در باره فوئرباخ است که مارکس گفت: کاستی اصلی همۀ ماتریالیسم تاکنونی ( شامل ماتریالیسم فوئرباخ نیز) اینست که در آن برابر ایستا، واقعیت و حسیت تنها در قالب شی یا شهود فهمیده میشود؛ نه به مثابه فعالیت محسوس انسانی، یعنی پراتیک؛ و نه به گونه ای متکی بر سوژه.

بالاترین فرازی که ماتریالیسم نگروز یعنی ماتریالیسمی که حسیت را بمثابه فعالیت پراتیکی درک نمیکند، بدان دست می یابد، عبارت است از نگرش افراد منفرد و نگرش جامعه بورژوائی. ( تزهایی در باره فوئرباخ) در این رابطه نقل قولهای بیشماری وجود دارد، اما بیشتر قصد این بود، که برای مارکسیسم، آگاهی یک محصول تاریخی و اجتماعی بوده و بواسطه کنش متقابل مشاهد تجربی با شعور از قبل موجود، بدست آمده و با پراتیک و درک آن پراتیک پالایش می یابد. نقد این بینش، که شعور نتیجه مستقیم یا اتوماتیک مشاهد تجربی انسان های منفرد یا طبقات اجتماعی است، در حقیقت تمامی هدف برخورد مارکس با فوئر باخ بود، مبنی بر اینکه این چنین دیدگاهی، آمپریسم و در نازلترین شکلش، ماتریالیسم بورژوائی است. معهذا، این ایده ها تداوم پیدا کرده و مؤبدان بزرگ خود را در جنبش کارگری یافت( حتی پس از اینکه مارکس این مسئله را حل و فصل نمود) و شوربختانه هنوز این چنین است.

تاکیدی براین مسئله، ضمن آنکه فلسفه مارکسیستی جانبدار است و جهت معینی را ترغیب میکند. و از پرولتاریا در مقابل بورژوازی دفاع میکند، اما در عین حال طرفدار عینت علمی است. لازمه جانبدار بودن آن نقض واقع بینی نمی باشد و به همین دلیل فلسفه مارکسیستی، فلسفه ماوراء طبقات و بیطرف نیست.

هیچ نظری موجود نیست: